... خورشید هنوز سر نزده بود که بیدار شدم. بوی تنور و نان، مشامم را نوازش می داد. وضو گرفتم نمازم را خواندم و رفتم کنار تنور. ننه، نان هایی را که در تنور بود بیرون آورد و گفت: «ننه، عباس! اونجا به یاد من هم باشی ها1» و دستهایش را به حالت دعا بلند کرد و گفت: « الهی قربونش برم. خدا عمر نوح بهش بده. خدا دشمناشو نابود کنه.» گفتم: «ننه، وقتی بزرگ شدم، خودم می برمت زیارت امام.»
شرحی برای این کالا وجود ندارد