... عزیز در یک آن، پشت سر هم سه نفر اول صف را صدا زد. آن سه نفر دویدند طرف دفتر. ایاز با هیکل سبکی که داشت از هول، دو قدم جلوتر زمین افتاد. بعد با همان شتاب برخاست؛ کف دستش را که سنگ ریزه بریده بود و خون می آمد به شلوارش مالید و با پشت دست دیگر، بینی اش را خاراند. آقا مدیر گفت: «حالا همین طور مرتب و با صف بدون صر و صدا بروید خانه! ساعت چهار و ده دقیقه هم از وقت گذشته!
شرحی برای این کالا وجود ندارد