... آواز زیبای قناری، یک بار دیگر در اتاق پیچید. لبخندی آرام بر صورت مجید نقش بست. دستش را بلند کرد و قفس قناری را به زحمت از دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد با دستان کوچکش، صندلی چرخدار را حرکت داد تا رسید به کنار پنجره. از آن بالا، به خیابان نگاه کرد. خیابان از مردم پُر بود، سعی کرد که برادرش را در بین آن جمعیت بیند. اما هر قدر که تقلا کرد، موفق نشد.
شرحی برای این کالا وجود ندارد