... بیایید اینجا! بیایید یک استکان چای بخورید تا حالتان جا بیاید! به دنبال مرد به راه افتادیم. روی تختی که وسط حیاط بود، نشستیم. هنوز زیر لب حرف می زد و نفرین می کرد. عینک بدون شیشه اش را به دست گرفته بود و با ناراحتی به آن نگاه می کرد. من هم عکس آقا را که گوشه اش خیس شده بود جلوی صورتم گرفتم و نگاهش کردم. توی آبادی که بودیم، چه قدر دلم می خواست یکی از این عکسها را داشته باشم.
شرحی برای این کالا وجود ندارد